در این مقاله کافکو مروری دارد بر کتاب تاریخ دلتنگی، گزیده اشعار محمود درویش، به ترجمهی سعید هلیچی. نشر ایجاز این کتاب را به چاپ رسانیده است.
این کتاب از ۲ بخش تشکیل شده: بخش اول بیوگرافی مختصری از درویش است که به مهمترین برهههای زندگی او تقسیم شده:
کودکی، جوانی و شکوفایی استعداد شعری، عاشق شدن و ازدواج، تبعید و مهاجرت، همکاریهای فرهنگی، سبک شعری و جوایز، و در نهایت مرگ درویش.
بخش دوم گزیدهای از اشعار او را در برگرفته است که با «بیشتر دوستت دارم» آغاز میشود:
مغرور شو دلبرم
مغرور شو…
بیمهریات هر قدر که باشد
در چشم و جان فرشتهای
همانگونه که عشقمان میخواهد تو را میبینم
نسیمی عنبرین، سرزمینی شیرین
و بیشتر دوستت میدارم
دستانت سبزه و گل
من اما
نغمهخوانی نمیکنم چون بلبل
که غل و زنجیرها
مرا میآموزند که بجنگم
بجنگم…
چرا که فراوان دوستت میدارم
نغمهام خنجری از گل
خموشیام کودکی رعد
و قلبم زنبقی از خون است
تو آسمان و زمینی
و قلبت سبز…
و جزر عشق در تو مَد میشود
چگونه بیشتر نخواهمت؟
خواهی ماند
همانگونه که عشقمان خواست
اینگونه میبینمت
نسیمی عنبرین، سرزمینی شیرین
و دلت سبز…
فرزند عشق توام
و بزرگ میشوم
در دامان شکرینت…
در شعر «اگر بخواهیم» میخوانیم:
ملتی خواهیم شد، اگر بخواهیم…
اگر بفهمیم که ما فرشته نیستیم
و زشتی از آن دیگران نیست
ملتی خواهیم شد آنگاه که برای وطن مقدس
نماز شکر نخوانیم، اگر تهیدستی غذای شبش را یافت
ملتی خواهیم شد اگر به حاکم ناسزا بگوییم و محاکمه نشویم
اگر شاعری در وصف شکم رقاصهای شعر عریانی بسراید
ملتی خواهیم شد آنگاه که فراموش کنیم قبیله به ما چه میگوید
آن هنگام که انسان از کوچکیها مرتبه یابد
ملتی خواهیم شد اگر نویسندهای به ستارگان بنگرد
و نگوید زیباتر و بلندبالاتر است وطنمان
ملتی خواهیم شد اگر پاسبان
حامی هرزگان و خنیاگران باشد در کوچههای سنگسار
ملتی خواهیم شد آنگاه که مدعی وطنپرستی
پرچم میهنش را فقط در ورزشگاه و مسابقهی زیبایی و جنگ به یاد نیاورد
ملتی خواهیم شد، اگر بخواهیم…
اگر به خوانندهای اجازه دهند سورهی الرحمٰن را
در جشنی مختلط بخواند
ملتی خواهیم شد اگر به درست و غلط احترام بگذاریم
در یکی از عاشقانهترینهای درویش میخوانیم:
شب، تاریخ دلتنگیست
و تو
شب منی
این را گفتی
و رهایم کردی،
مرا و شبهای سردمان را…
مرا به درد میآورد
زمستان و خاطرات با تو بودن،
و تو را به درد میآورد
عطر زنبقهایم در هوا
اشکالی نیست…
دل به نخستین رهگذری خواهم بست
که زنی او را گریان بر خاک رها کرد،
چنان که تو با من کردی…
من و غریبه
شبمان را پاس و روشن میداریم
اسباب ابدیت کوچکمان را میچینیم
با دقت تخت و احساساتمان را
انتخاب خواهیم کرد
و شاید من و غریبه
با همدیگر
شعر عاشقانهای را که پیشکشم کرده بودی بخوانیم
شب، تاریخ دلتنگیست
و تو
شب منی…
در «باغستانِ به خواب رفته» که برای اولین معشوق خود، ریتا، نوشته میخوانیم:
آنگاه که خواب، در آغوشش گرفت
دستم را کشیدم
و رؤیاهایش را پوشاندم…
خیره ماندم
بر عسل زیر پلکهایش
بیاختیار اعجاز ساقهایش را سلام گفتم
خم شدم روی تماشای تکرار نبضش
خوابآلود بود
که دیدم ریخته بر مرمر، گندم گیسوانش را
از خونم قطرهای گریست
لرزیدم
باغستانی بر تخت من خوابیده
به سمت در رفتم،
بیآن که بدانم روحم چگونه به خواب رفته است
مثل همیشه صدای پایش را شنیدم
صدای قلبم را،
به سمت در رفتم،
کلید در کیفش بود
خوابیده بود، همچون فرشتهای که
شب را عاشقانه زیر باران سپری کرده
آوایی جز باران و نبض او نبود
دوباره به سمت در…
در باز میشود
خارج میشوم،
در بسته میشود،
سایهام پشت سرم میآید
چرا باید بدرود بگویم؟
از اکنون غریبهام با خاطرات و خانهام
از پلهها پایین رفتم
هیچ صدایی نمیآمد
آوایی جز باران و نبض او نبود
قدمهایم از پلهها
پایین میرفتند
از دستاتش به اشتیاق سفر
رسیدم به درخت
اینجا بود که مرا بوسید
اینجا بود فرود صاعقههای نقره و میخک بر من
آغاز جهانش اینجا بود
پایان جهانش اینجا بود
ثانیههایی از زنبق و زمستان را ایستادم
راه رفتم
شک کردم
باز به راه افتادم
قدمها و خاطرات شورانگیز را
برداشتم و با خود راه رفتم
نه وداعی و نه درختی
اشتیاقها پشت پنجرهها خفتهاند
تمام خواستنها
تمام خیانتها
و تمام چشمان نامحرم…
به خواب میرود ریتا
به خواب میرود…
و رؤیاهایش را بیدار میکند،
سپیدهدمان
زمان
و بوسهاش را میستاند
برایم قهوهی عربی میآورد
و برای خودش قهوهای با شیر
برای بار هزارم از عشقمان میپرسد
و میگویمش:
شهید دستانی هستم
که سپیدهدمان قهوهام را آماده میکنند…
به خواب میرود ریتا
به خواب میرود…
و رؤیاهایش را بیدار میکند
– ازدواج خواهیم کرد؟
آری
– چه وقت؟
آنگاه که بنفشهها
برویند بر کلاه خود سربازان
قدم زدم کوچهها را
از کنار ادارهی پست گذشتم
از کافههای کنار پیادهروها
کنسرتها
گیشهها
دوستت دارم ریتا
فراوان دوستت دارم
بخواب، که بروم
بیهیچ دلیلی میروم
همچون پرندگان وحشی
همچون بادهای اهلی میروم
دوستت میدارم
ریتا
دوستت میدارم
بخواب…
تا بپرسم:
هنوزم در خوابی؟
یا بیدار؟
ریتا
دوستت دارم ریتا
دوستت دارم…
در «باقیماندهی زندگی» درویش به پرسش مهمی دربارهی سررسیدن زمان مرگ پاسخ میدهد:
اگر به من بگویند:
شبهنگام همینجا خواهی مرد،
با اندک زمانی باقیمانده چه میکنی؟
میگویم:
به ساعت مچیام نگاه میکنم،
آبمیوهای مینوشم،
سیبی به دندان میگیرم
و به مورچهای که غذای روزانهاش را یافته خیره میشوم
دوباره به ساعت…
هنوز زمان هست که صورتم را اصلاح کنم
و شنا کنم،
با خود نجوا میکنم
فکری به سرم میزند
(برای نوشتن آراسته باید بود، لباسم باید آبی باشد)
تا ظهر، زنده کنار میز کارم مینشینم
هیچ رنگی را در واژهها نمیبینم
سفید، سفید، سفید
آخرین وعدهی غذاییام را حاضر میکنم
دو پیاله را پر از شرای میکنم:
یکی برای خودم
و آن یکی برای مهمانی ناخوانده
بعد میان دو رؤیا، به خواب قیلوله میروم
ولی صدای خرناسهام بیدارم میکند
دوباره به ساعت…
هنوز زمان هست کمی بخوانم
فصلی از و نیمی از معلّقه* را میخوانم
و مینگرم که چگونه زندگیام از من میرود به سوی دیگران
و سؤال نخواهم کرد چه کسی کاستیاش را پر خواهد کرد
– اینگونه؟
– اینگونه…
و بعد؟
– شانه میکشم موهایم را
و شعر، پریشانگویی شعر را
به زبالهدان میاندازم
و یکی از جدیدترین پیراهنهای ایتالیاییام را به تن میکنم
خودم را همراه با طنین آوای ویولنهای اسپانیایی تشییع میکنم
سپس به سوی گورستان قدم خواهم زد…
*معلقه و جمع آن معلقات به معنای شیء یا اشیاء آویخته شده
در «ترانه» با درویش همراه میشویم تا تصویر تنهایی و دلتنگیاش را برایمان ترسیم کند:
آنگاه که تنها و رها به خانه باز میگردم
دستانم پر از لمس تنهاییست
و قلبم گلدانی خالی
که گلهایم را صبحگاهان بین تهیدستان تقسیم کردهام
با گرگها گلاویز شدم
و به خانه برگشتم
بدون نغمهی خندههای دلبر خانه
بدون آوای زیبای بوسههایش
بدون لمس آرام دستانش
بدون آن که حال مرا بپرسد
و بدون سؤالهایش از اندوهم
تنها قهوه را دم میکنم
تنها قهوه را مینوشم
و از زندگی شکست میخورم
سرخوشیام از من میگریزد
دوستان بیایید!
چراغدان، اشعار و تنهاییام اینجاست
و مقداری از سیگارها و روزنامههایی که چنان شب تاریکاند
به خانه که باز میگردم
وحشتش را حس میکنم
گلهای زندگی
و راز سرچشمه از دست میروند
سرچشمهی نوری در اعماق اندوهم
دردهایم را مخفی میکنم، چرا که تنهایم
بدون دستان مهربانت
بدون بهار چشمانت…
اما ترسیم پرتصویر و جزئی درویش دربارهی تنهایی فقط به این شعر محدود نمیشود. در شعر دیگری میخوانیم:
در کنج کافه با روزنامهای خلوت کردهای و فراموش شدهای
نه کسی آرامشت را برهم میزند
نه کسی قصد کشتنت را دارد
چقدر در رؤیایت آزاد و فراموش شدهای…
درویش، در شعر زیر اندیشهاش دربارهی فلسفهی انسان بودن در این عصر را مکتوب میکند:
بر دهانش زنجیر زدند
دستانش را به سنگ مرگ بستند
و گفتند: تو قاتلی
نان و جامه و پرچمش را گرفتند
او را به سلول مرگ انداختند
و گفتند: تو غارتگری
از مرزها بیرونش راندند
عشق کوچکش را از او گرفتند
و گفتند: تو پناهجویی
ای چشم و دست به خون آغشته
شب رفتنیست
نه بازداشتگاه ماندنیست
نه حلقههای زنجیر پلیس
نرون مرد
ولی رم زنده ماند
با چشمانش میجنگد
و دانههای خوشهی مرده
روزی
زمین را گندمزار خواهند کرد…
در «دلتنگی برای روشنایی» با سؤالی مواجه میشویم که احساساتمان را میخکوب میکند:
چه چیز دیگران را پریشان میکند؟
اگر در روشنایی روز با هم قدم بزنیم
و کیف و چترت را به دست بگیرم
و در کنج دیواری ستارهای بچینم از لبانت
… چه چیز دیگران را پریشان میکند؟
اگر سرم را روی دستانت بگذارم
و در راه دست بر کمرت حلقه کنم…
درویش در «رهایم نکن» نمای تازهای از وطن را در بازتاب چهرهی معشوق ترسیم میکند:
وطنم
پیشانی توست
به من گوش بسپار
مرا چنان گیاهی هرز
پشت حصارها رها نکن
یا چنان کبوتری مهجور
مرا چون ماه دلشکسته
چنان ستارهای دربهدر میان شاخهها وا مگذار
در اندوه خود رهایم نکن
با دستی که بر دریچهی سلولم آفتاب میریزد
زندانیام کن
و اگر از آن منی
به سوزاندنم عادت کن
به اشتیاق سنگهایم، به زیتونم
به پنجرههایم
به خاکم
وطنم پیشانی توست
پس به من گوش بسپار
رهایم نکن…
درویش در توصیف عشق میگوید:
عشق
همچون کافهای کوچک در خیابان غریبههاست
درهایش را برای همگان باز میکند
در اشعار دیگری نیز میخوانیم:
عشق به من میآموزد که عاشق نباشم
و پنجرهای بگشایم بر حاشیهی گذر
.
وقتی عشق به پایان میرسد
بدان که عشق نبوده است
عشق را باید زندگی کرد
نه آن که به یاد آورد
همچنین در «غیرممکن» چگونه عاشقانه زیستن و مشتاقانه مردن را از زبان محمود میشنویم:
مشتاقانه میمیرم
در آتش
یا آویخته به دار
یا به تیغی نشسته بر گلو
اما محال است بگویم:
عشقمان گذشت و پایان یافت
عشقمان نمیمیرد…
درویش شعرهای زیادی دربارهی انسان بودن و اخلاقی زیستن سروده. از جمله شعر «به دیگران بیاندیش»:
صبحانهات را که آماده میکنی
به دیگران بیاندیش
(غذای کبوتران را از یاد نبر)
روانهی جنگ که میشوی
به دیگران بیندیش
(آنان را دنبال صلحاند از یاد نبر)
هنگامی که قبض آب را میپردازی
به دیگران بیندیش
(به آنان که تنها باران سیرابشان میکند)
زمانی که به خانهات برمیگردی
به دیگران بیاندیش
(مردم چادرنشین را از یاد نبر)
لحظهی خوابیدن و شمارش ستارگان
به دیگرام بیاندیش
(به آنانی که جایی برای خواب نیافتهاند)
آندم که وجودت را با استعارهها رهایی میبخشی
به دیگران بیاندیش
(به آنان که حق سخن گفتن ندارند)
و هنگامی که به انسانهای دور فکر میکنی
به خود بیاندیش
(با خود بگو ای کاش شمعی بودم در تاریکی)
همچنین در «وقتی خیره میشوی» میخوانیم:
لحظهای به گلی خیره میشوی
که زخم بر پیکر دیوار نهاده و سر برآورده
با خود نجوا میکنی که:
هنوز امید دارم از شنها رهایی یابم
این بدین معناست که سبز شده است قلبت…
هنگامی که در سپیدی روز که چونان نگارهای زیباست
با زنی به سوی سیرک همقدم میشوی
و از رقص اسبها به وجد میآیی
این بدین معناست که قرمز شده است قلبت…
آنهنگام که ستارگان را میشماری
و بعد از ستارهی سیزدهم به اشتباه میافتی
و چونان کودکی در کبودی شب به خواب میروی
این بدین معناست که سفید شده است قلبت…
وقتی راه میروی
و نمیبینی رؤیایی را که چون سایهای
روبهرویت راه میرود
این بدین معناست که زرد شده است قلبت…
مروری بر تاریخ دلتنگی را با شعر دیگری برای ریتا به پایان میرسانیم:
میان چشمان من و ریتا
تفنگی است
و آن که ریتا را میشناسد
خم میشود
و نماز به پا میدارد
برای خدایی
که در چشمان عسلیست
آه… ریتا
میان ما
یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای بسیار
که تفنگ
به رویشان
آتش گشوده است.
نام ریتا همچون عید بر زبان من بود
عشق او چون جشنی در خون من بود
کافکو پیشنهاد میکند تاریخ دلتنگی را حتمن ورق بزنید تا هم با زندگی شاعرانه، عاشقانه و کاری محمود درویش آشنا شوید و هم به گزیدهای از بهترین اشعار عاشقانهاش دست یابید.