در این مقاله دفتر شعر رؤیاها برگشتهاند؟! از آرش نصرتاللهی را معرفی میکنیم.
این مجموعه شعر که بار اول در زمستان ۱۳۹۶ توسط نشر چشمه به چاپ رسیده، ۵ بخش دارد: رفو کردن رابطه، تنهایی علامت سؤال، با توام جنگ لعنتی، کلمات سوگوارند و بهاری هست.
در تقدیمنامهی کتاب میخوانیم:
نصرتاللهی پیش از رفتن سراغ شعرهایش ما را به اندیشیدن به رؤیاهای خود و دیگران دعوت میکند:
«داشتن یا نداشتن رؤیا، این همان داشتن یا نداشتنی است که روزگار آدم را میسازد، حال آدم را خوب میکند یا بد، آدم را مینشاند سرجایش در جهانی که ساخته.
…گاهی حواسمان به رؤیاهایمان نیست، حالا یا کار مهمتری داریم یا دور و برمان آنقدر سخت میشود یا هر دو. اینگونه میشود که رؤیاها میروند، نمیمانند، بعد هم برگشتنشان سخت میشود یا جایی، زمانی برمیگردند که آنقدرها به درد نمیخورد. در هر حال تا خیلی دیر نشده باید برگردند که زیستن بیرؤیاها، دور افتادن از خود است. خوب است حواسمان به رؤیاهای دوستان و نزدیکانمان هم باشد و برای رسیدن آنها به رؤیاهایشان هر کاری از دستمان برمیآید، بکنیم.»
شعرهای این کتاب حاصل کلنجار رفتن نصرتاللهی با رؤیاها، روابط، گذشته، جنگ، بودن و دوست داشتن، و ناگفتههایش است.
فصل رفو کردن رابطه با این شعر آغاز میشود:
یخ بودم چسبیده به تنهایی قله
دریا بودی
که سرازیر شدم
که رد شدم
از جایی که صخره به صخره نزدیکتر میشود
جراحتی با من است
آشفته
دلگیر هم شدم
که دامنهها دل دادهاند به سکوت
جایی که سدْ دهاندره را بسته است
دلگیر سخت سرازیرم
سرازیرم تا تو دریایی
حتا اگر تنهایی تهنشین شود در من
حتا اگر سنگهای این رود نخواهند.
در «سهگانهی اسب درون» میخوانیم:
۱
برای آنکه همهچیز آغاز شود
سه چیز لازم بود
پرندهای که پر بگیرد از من
شاخهای که بیقرار شود در تو
و لحظه لحظهی نشستن باشد
حالا دشتم دشت
با اسبهایی که هرچه میدوند
تمام نمیشوم.
۲
برای آنکه همهچیز تمام شود
سه چیز لازم بود
عاشقت شوم
مشغول رنجاندنم شوی
و سالها به همین حال بگذرد
حالا اصطبلم اصطبل
پر از اسبهای خستهی خاموش.
۳
برای آنکه همهچیز دوباره شود
سه چیز لازم بود
از یاد ببرم
به یاد بیاورم
و هوای تو جای هوای اتاق را بگیرد
حالا تواَم
در اتاقی از اسبهای بسیار
شیهههای شاد و
تیمار و
تاختن.
در «فرورفته» میخوانیم:
حالا دیگر شهریور از شهر رفته است و
تابستان تن تو را رها کرده به حال خویش
حالا دیگر خبری نیست
از پیراهن کتان و پنجرهی باز
حالا دیگر رازی عمیق هستی در من
که در من
فرو
میرود.
نصرتاللهی در «به خاطر رابطهی عاشقانهمان» قصهی جنگی عاشقانه را روایت میکند:
سرزمین بودم
که اشغال شدم
که درهها و دریاها و دردهایم به دست تو افتاد
میدانها
میدانهایم پر از علامتهای سؤال
آویخته به دار
سربازانت دلم را از جا کندند شکستند بردند
زیر پاهایشان پیراهنم
که پرچم شکستخوردگان بود
در کوچه کوچهی من
فرمانهای تو رانده میشود فریادها فریادها
آرام باش
آرام
دیگر جنگ تمام شده است عزیزم!
سرزمین تمام شده است
نه خیابانی برای تصرف مییابی
نه خیالی
تنها خانهای کوچک که از نوری کوچک نگهداری میکند
و سربازانت هرگز
متوجهش نمیشوند.
«نیستی تو»:
نه شب
نه قهوه
بیتو اتاق تلخ تاریکم را مینوشم
و از دست رؤیاهای شیرین
کاری برنمیآید.
«همراهی»:
این یک شیوهی کاملاً تازه برای زنده ماندن است
خندههای تو را حل میکنم توی چای تلخ
صدای مرا میمالی روی نان صبحانه
کلمههایمان را تکهتکه میکنیم روی میز
و ترک میکنیم صبح را
همراه تنهایی.
و با زیبایی که سرزده به شعرش میآید آشنا میشویم:
کلنجار رفته بودم با کلمات
با سقف
با دیوار
«تق تق تَ تَ تق تق»
شب از جا پرید
«چه کسی میتواند باشد این وقت شعر؟»
در را باز میکنم
وارد این شعر میشوی
میشوی
زیبای سرزده.
و شعری که نگاه متفاوتی به ما میدهد:
گاهی پنجره را باید بست
تا پرده آرام بگیرد
و هوای تو هوای تو در خانه در حرکت باشد.
«این شعر تنها کاری است که از دستم برمیآید»
وقتی به اندارهی کافی از جوانی من دور شدیم
میپرسی
«در دلت چه بود؟»
همه کار میکنی نویسنده شوم حرفهای
برایم در مسابقات شطرنج ثبتنام میکنی
از ته کمد، ساز قراضه میآوری بیرون نتی تنها
جوهر، لیقه، قلم، کاغذهای پیر، سیاهمشقهای جوان
خوشنویس بزرگ تو میشوم
و ترجیح میدهی
به جای این همه سال، دور ماندن از آنچه در دل دارم
به جای این همه سال، اضافهکار اضافهکار اضافهکار
یک لحظه در یک تانگوِ کاملاً خصوصی
زیباییات را لمس کنم.
این شعر را باهم بشنویم:
«زادهی ما» شعری که نصرتاللهی برای فرزندش سروده:
ما دوتا
از دو سیارهی دور از هم به هم
نزدیک شدیم نزدیک شدیم نزدیک، آنقدر نزدیک
که تو
شدیم.
در «صبح بخیر» میخوانیم:
وقتی این نامه را میخوانی
من از مرزهای تو
گذشتهام
من از بلوار بلاتکلیف روبهرو
شب را شستهام گذاشتهام روی میز
تاریکی را تا کردهام گذاشتهام توی کمد
پردهها را کنار زدهام
که آفتاب را بغل کنی
نیمهخواب و نیمهبیداری!
کلماتم را دادهام به این شعر
برسد به دست تو
و دیگر دیر است
دیر است برای آنکه دست بزنی به دلم
که سخت تنگ شده
برای تو.
و عاشقانهای در روزگار فضای مجازی:
تلفن همراه شکلک مجازی و تنهاییات را
کنار بگذار
و تنهاییام را تمام کن
نگاه کن به من
وقتی صدایم را میسپارم به تو.
نصرتاللهی در شعر مورد علاقهام میگوید:
وقتی آمدی
پاییزتر از آن بودی که تر نشوم
سرخ نشوم
زرد نلرزم
نریزم.
در فصل تنهایی علامت سؤال میخوانیم:
مشغول روییدنم
در تَرَکی
افتاده بر جان این تختهسنگ
خندههایم گم شدند فصلها گم شدند رنگها گم شدند
خوردهام به تاریکی
مشغول روییدنم
مشغول روییدن در تنگنای ترَک
هوا گیر میکند به تیزی سنگ
کلمهها به پایان رسیدهاند
نمیدانم
نمیدانم خیالم را چگونه بدانی
چگونه همروی من!
اندوه است
این که لمس میکنی
این که میماسد گاه بر دیوارهی ترک
بر دل تختهسنگ!
بر ساقهی من!
همروی من!
از اینها که بگذریم
مشغول روییدنم
مشغول شکافتن
مشغول رسیدن
به خط روشنی افتاده بر روی تختهسنگ!
و تشویشی که در شعر نصرتاللهی به شکل درختان پیر درمیآید:
درهمایم
قهوهای، سبز، زرد، تیره، روشن
درهمایم در برابرت ایستاده جنگلدار جانی!
در برابرت با تنههای تبرخورده
با سرشاخههای سرشاخ با سرکشان تو
با برگهایی که بهار را میفهمند.
در «طبقهی متوسط» میخوانیم:
فرقی نمیکند
فیش حقوق یا روغن حیوانی در تابهی داغ
دیگر نه شعرم را میخوانی
نه پایان قصه برایت مهم است
علامتهای سؤال تو در انبار خانه چه میکنند؟ْ!
علامتهای سؤال تو
کتابهای کرمو
فیش حقوق
یا روغن حیوانی در تابهی داغ
حواست کجاست؟
بوی سوخته میآید
طبقهی متوسط لذیذ!
«مجوز چاپ» شعریست که به یاد دفتر شعر فصل کاشتن کلمات سروده شده:
گفتهاند
جنون را به جنگ، نسبت ندهم
به مرز نگویم لعنتی
ماه را نیمهبرهنه نبینم با زمینهی شب
کلمههایم را از خیابانها جمع کنم
شعلههایم را نبخشم به تاریک به سرد
و تو را، معشوقهام ننامم
تا برسم
به چاپ!
«آگاهی عمومی» یکی دیگر از شعرهای مورد علاقهام از آرش نصرتاللهی است:
کشتند نوشتیم
کشتند نوشتیم
کشتند نوشتیم
کشتند نوشتیم
کشتند نوشتیم
نوشتیم
نوشتیم
نوشتیم
آنقدر نوشتیم
که پوکهها از کلمهها پُر شدند.
و در شعری که تلاش میکند جلوی تنشهای بیوقفهی خاورمیانه بایستد میخوانیم:
نه پنجرهی پیر
نه چشمهای جوان
نه چمدانی که لباسزیر و عطر خصوصی در دل دارد
نه خندههای یواش دختران دمبخت
نه خیال خوب کودکان
نه پاهای برخواسته در رقصی محلی
نه نشانی که تو را به او نزدیک میکند
تنها جنگ
تنها جنگ از مرزهای میان خاورمیانه میگذرد
بیدرنگ
بیروادید.
این شعر را باهم بشنویم:
در «اعزام» با حضور بیپایان جنگ روبهرو میشویم:
سرباز پلاکش را تحویل گرفت
تا پس از جنگ
جنگ
جا بماند
بر دیوار خانه
دور قابعکس
یا صندوقچهی خانوادگی!
و در «آتشبس» میخوانیم:
از زیر آوارها
زیبایی مرده پیدا کردیم
پنجرهی مرده کوچهی مرده سرباز مرده
همهچیز مرده بود
جز جنگ
که همراه ما به خانه برمیگردد.
در فصل بهاری هست در شعری که شب چهارشنبهسوری ۱۳۹۰ سروده شده است میخوانیم:
چه زرد
چه سرخ
افتادهام به جان تاریکی
با شعلههای خود!
و در شعر پایانی کتاب، که نوید بهار و بوی آزادی میدهد میخوانیم:
بهاری هست
بهاری که با شاخهها و شکوفههایش
فرو میآید
در میله میله میلههای ایستاده در برابر ما.
در پایان کافکو پیشنهاد میکند دفتر شعر رؤیاها برگشتهاند؟!، فصل کاشتن کلمات، یا صدای من را از خواستن میشنوید از آرش نصرتاللهی را ورق بزنید تا با دنیای این شاعر معاصر بیشتر آشنا شوید.
آدرس پیج اینستاگرام آرش نصرتاللهی: instagram.com/arash.nosratollahi