هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگ تو بودم،
انگار هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرهی اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگ تو بودم،
انگار هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرهی اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.
ایدهی ابتدایی کافکو از شب رویید. شبِ سرد. شبِ مرگ. شب نا-خود-باوری. من و پگاه، پای چت بودیم و از رنجهایمان مینوشتیم برای همدیگر. تا اینکه گفتم: «باید کاری برای شعر کنیم…». چند هفتهیی برای اسمش فراموشگاه ذهنهایمان و لغتنامهها را کاویدیم. و در نهایت، واژهیی زاده شد که معنای خاصی هم ندارد: «کافکو» و… »ادامه
کافکو | زیر نظر دانیال مرادی | تمامی حقوق محفوظ است. ©۲۰۲۴-2023 | طراحی و پشتیبانی: صفریکدان