وقتی آن شب با من رقصیدی
چیز عجیبی اتفاق افتاد
احساس کردم انگار ستارهای درخشان
جایش را در آسمان رها کرد
و در سینهام دنبال پناه میگشت.
احساس کردم انگار جنگلی یکدست
زیر لباسهایم میرویید.
احساس کردم انگار کودک سهسالهای
مشق مدرسهاش را روی پارچهی پیرهنم مینوشت.
عادت ندارم برقصم
اما آن شب
من نمیرقصیدم،
من خودِ رقص بودم.