وصل | شعری از فروغ فرخزاد، مجموعه‌ی تولدی دیگر

آن تیره مردمک‌ها، آه

آن صوفیان ساده‌ی خلوت‌نشین من

در جذبه‌ی سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

 

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند

چون هرم سرخ‌گونه‌ی آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج باران‌ها

چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم

 

تا بی‌نهایت

تا آن‌سوی حیات

گسترده بود او

 

دیدم که در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

 

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هاله‌ی حریق

می‌خواستم بگویم

اما شگفت را

 

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه‌های پرده‌ی ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشاله‌ی طولانی طلب

و آن تشنج، آن تشنج مرگ‌آلود

تا انتهای گمشده‌ی من

 

دیدم که می‌رهم

دیدم که می‌رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

 

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظه‌ی بی‌اعتبار وحدت را

دیوانه‌وار زیسته بودیم

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *