تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایهای خود را رها کردم
در سایهی بیاعتبار عشق
در سایهی فرّار خوشبختی
در سایهی ناپایداریها
شبها که میچرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که میپیچد مهی خونین
در کوچههای آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشههای روحمان، تنها
در ضربههای نبض میجوشد
احساس هستی، هستی بیمار
«در انتظار درهها رازیست»
این را به روی قلههای کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یکشب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانهها زیباست»
این را زنی در آبها میخواند
در آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانهها میزیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده میسازیم
آلودهی تقوای خوشبختی
ما از صدای باد میترسیم
ما از نفوذ سایههای شک
در باغهای بوسههامان رنگ میبازیم
ما در تمام میهمانیهای قصر نور
از وحشت آوار میلرزیم
☐
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقیها
در کوچههای صبح
بر سینهام: سنگین
در دستهایم: داغ
در گیسوانم: رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجایی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
میچرخد و میگسترد خود را
شاید مرا از چشمه میگیرند
شاید مرا از شاخه میچینند
شاید مرا مثل دری بر لحظههای بعد میبندند
شاید…
دیگر نمیبینم
☐
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه میپیمود
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست