ای مرز پرگهر | شعری از فروغ فرخزاد، مجموعه‌ی تولدی دیگر

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم

و هستی‌م به یک شماره مشخص شد

پس زنده‌باد ۶۷۸، صادره از بخش ۵ ساکن تهران

 

دیگر خیالم از همه‌سو راحت‌ست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جقِ جقجقه‌ی قانون…

آه

دیگر خیالم از همه‌سو راحت‌ست

 

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت‌بار هوا را که از غبار پهن

و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم: فروغ فرخ‌زاد

 

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتی‌ست زیستن، آن‌هم

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سال‌های سال پذیرفته می‌شود

جایی که من

با اولین نگاه رسمی‌م از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم

که، حقه بازها، همه در هیئت غریب گدایان

در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند

و از صدای اولین قدم رسمی‌م

یک‌باره، از میان لجن‌زارهای تیره، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده‌اند

با تنبلی به سوی حاشیه‌ی روز می‌پرند

و اولین نفس زدن رسمی‌م

آغشته می‌شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

 

موهبتی‌ست زیستن، آری

در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه‌کش فوری

و شیخ ای دل ای دل تنبک‌تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهواره‌ی مؤلفان فلسفه‌ی «ای بابا به من چه ولش کن»

مهد مسابقات المپیک هوش، آه

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می‌زنی، از آن

بوق نبوغ نابغه‌ای تازه سال می‌آید

و برگزیدگان فکری ملت

وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند

هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب‌پز برقی

و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند

که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودن‌ست، نه نادانی

 

فاتح شدم، بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می‌افروزم

و می‌پرم به روی طاقچه تا با اجازه، چند کلامی

درباره‌ی فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگی‌م را

همراه با طنین کف‌زدنی پرشور

بر فرق فرق خویش بکوبم

 

من زنده‌ام، بله، مانند زنده‌رود، که یک روز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده‌ست، بهره خواهم برد

 

من می‌توانم از فردا

در کوچه‌های شهر، که سرشار از مواهب ملّی‌ست

و در میان سایه‌های سبک‌بار تیرهای تلگراف

گردش‌کنان قدم بردارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراح‌های عمومی بنویسم

خط نوشتم که خر کند خنده

 

من می‌توانم از فردا

همچون وطن‌پرست غیوری

سهمی از ایده‌آل عظیمی که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر، آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال می‌کند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس‌پرور هزار ریالی

که می‌توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آن‌که در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

 

من می‌توانم از فردا

در پستوی مغازه‌ی خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس، ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یاحق و یاهو و وغ‌وغ و هوهو

رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله‌های فاضل روشنفکر

و پیروان مکتب داخ‌داخ تاراخ‌تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنه‌ی یک‌هزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسماً به زیر دستگاه تهی دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اشنوی اصل ویژه بریزم

 

من می‌توانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل‌پوش

در ملس تجمع و تأمین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجله‌ی هنر و دانش و تملق و کرنش را می‌خوانم

و شیوه‌ی «درست نوشتن» را می‌دانم

 

من در میان توده‌ی سازنده‌ای قدم به عرصه‌ی هستی نهاده‌ام

که نیروی عظیم علمی‌ش او را

تا آستان ساختن ابرهای مصنوعی

و کشف نورهای نئون پیش برده است

البته در مراکز تحقیقی و تجاربی پیشخوان جوجه‌کبابی‌ها

 

من در میان توده‌ی سازنده‌ای قدم به عرصه‌ی هستی نهاده‌ام

که گرچه نان ندارد، اما به جای آن

میدان دید باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی‌ش

از جانب شمال، به میدان پُرطراوت و سبز تیر

و از جنوب، به میدان باستانی اعدام

و در مناطق پُرازدحام، به میدان توپخانه رسیده‌ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی‌هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

– آن هم فرشتهٔ از خاک و گل سرشته –

به تبلیغ طرح‌های سکون و سکوت مشغول‌اند

 

فاتح شدم، بله فاتح شدم

پس زنده باد ۶۷۸، صادره از بخش ۵ ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آن‌چنان مقام رفیعی رسیده است، که در چارچوب پنجره‌ای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته‌ست

و افتخار این را دارد

که می‌تواند از همان دریچه – نه از راه پلکان – خود را

دیوانه‌وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیتش این است

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا

مرثیه‌ای به قافیه‌ی کشک در رثای حیات‌ش رقم زند

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *