شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمیماند، دریغ
دیده پوشیدن نمیداند، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر، با زهدان به جنگ
میدرد دیوار زهدان را به چنگ
زنده، اما حسرت زادن در او
مرده، اما میل جاندادن در او
خودپسند از درد خود ناخواستن
خفته از سودای بر پا خاستن
خندهام غمناکی بیهودهای
ننگم از دلپاکی بیهودهای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهی پنهانیاش
شرمگین چهره انسانیاش
کو به کو در جستجوی جفت خویش
میدود، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان، سودای محکومانهای
وصلشان، رؤیای مشکوکانهای
☐
آه، اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان مانَد آب
از سکون خویش، نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهیها شود
ژرفنایش گور ماهیها شود
آهوان، ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشتها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
خفته بر گردونهی طغیان خویش
جاری از ابریشم جریان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقهها را میگشود
عطر بکر بوتهها را میربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب
انعکاس بیدریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید