در حباب کوچک
روشنایی خود را میفرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفسها
شب…
گوش دادم
در خیابان وحشتزدهی تاریک
یکنفر گویی قلبش را
مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشتزدهی تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم…
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم…
تنم از وسوسهی
متلاشی گشتن
روی خطهای کجومعوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف، در زردی، در خفقان
داشتم با همه جنبشهایم
مثل آبی راکد
تهنشین میشدم آرامآرام
داشتم
لرد میبستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهی خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت میخواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظهای فانی را چرخزنان میپیمود
و روان میشد بر سطح فراموشی
آه، من پر بودم از شهوت، شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسامآور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز میشد در بهتی معصوم
تا بیامیزد، با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم
☐
در حباب کوچک
روشنایی خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید