به روی در، به روی پنجرهها،
به روی تختههای بام، در هر لحظهی مقهور رفته؛ باد میکوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی برجا، خروشان است دریا؛
و در قعر نگاه امواج او تصویر میبندند.
هم از آنگونه کان میبود،
ز مَردی در درون پنجره بر میشود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟»
در این تاریک دل شب، نه زو برجای خود چیزی قرارش.
«درون جادّه کس نیست پیدا.
پریشان است افرا،» گفت توکا
«به رویم پنجرهت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم»
ز مَردی در درون پنجره ماندهست ناپیدا نشانه.
فتاده سایهاش در گردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بر دیوار؛
وز او هر حرف میماند صدای موج را، از موج،
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزاناند از من!» گفت توکا
«شب تاریک را بار درون وهمست یا رؤیای سنگینیست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود،
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک.
به رویم پنجرهت را باز بگذار،
به دل دارم دمی با تو بمانم.
به دل دارم برای تو بخوانم.»
ز مردی در درون پنجره آوا ز راه دور میآید:
«دو دوک دوکا -آقا توکا!
همه رفتهاند، روی از ما بپوشیده،
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما.
نشانده بارها گل شاخهی تر جَسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارشهای مرگند این خطوط ته نشسته؛
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند.
و مردی، در درون پنجره آواش با توکا سخن میگفت:
«به آن شیوه که در میل تو آن بود
پیات بگرفته نوخیزان به راه دور میخوانند،
براندازه که میدانند.
به جا در بستر خارت، که بر امّید تر دامن گل روز بهارانی،
فسرده غنچهای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آنگونه کاوّل برمیآید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجرهها،
به روی تختههای بام، در هر لحظهی مقهور رفته؛ باد میکوبد
نه از او پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی برجا، خروشان است دریا؛
و در قعر نگاه امواج او تصویر میبندند.