شعرها

همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست

که تو را در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم، آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد

زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه برمی‌گردد

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله‌ی رخوت‌ناک دو هم‌آغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر برمی‌دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گوید «صبح بخیر»

 

زندگی شاید آن لحظه‌ی مسدودی‌ست

که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهایی‌ست

دل من

که به اندازه‌ی یک عشق است

به بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی خود می‌نگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازه‌ی یک پنجره می‌خوانند

 

آه…

سهم من این است

سهم من این است

سهم من

آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

«دست‌هایت را

دوست می‌دارم»

 

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک‌شب او را

باد با خود برد

 

کوچه‌ای هست که قلب من آن را

از محل کودکی‌ام دزدیده‌ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد

 

و بدین‌سان است

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد،

مرواریدی صید نخواهد کرد

 

من

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

می‌نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

من از تو می‌مردم

اما تو زندگانی من بودی

 

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

وقتی که من خیابان‌ها را

بی‌هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی

تو در من می‌خواندی

 

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

وقتی که شب مکرر می‌شد

وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می‌کردی

 

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچه‌ی ما

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی

وقتی که بچه‌ها می‌رفتند

و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند

و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی…

 

تو دست‌هایت را می‌بخشیدی

تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی

تو مهربانی‌ت را می‌بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو زندگانی‌ت را می‌بخشیدی

تو مثل نور سخی بودی

 

تو لاله‌ها را می‌چیدی

و گیسوانم را می‌پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو لاله‌ها را می‌چیدی

 

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

و گوش می‌دادی

به خون من که ناله‌کنان می‌رفت

و عشق من که گریه‌کنان می‌مرد

 

تو گوش می‌دادی

اما مرا نمی‌دیدی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل‌های خشک گذر می‌کردند

به دسته‌های کلاغان

که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه می‌آورند

به مادرم که در آیینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد

 

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

با گیسویم: ادامه‌ی بوهای زیر خاک

با چشم‌هام: تجربه‌های غلیظ تاریکی

با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آن‌سوی دیوار

می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

و آستانه پر از عشق می‌شود

و من در آستانه به آن‌ها که دوست می‌دارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانه‌ی پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم

و هستی‌م به یک شماره مشخص شد

پس زنده‌باد ۶۷۸، صادره از بخش ۵ ساکن تهران

 

دیگر خیالم از همه‌سو راحت‌ست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جقِ جقجقه‌ی قانون…

آه

دیگر خیالم از همه‌سو راحت‌ست

 

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت‌بار هوا را که از غبار پهن

و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم: فروغ فرخ‌زاد

 

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتی‌ست زیستن، آن‌هم

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سال‌های سال پذیرفته می‌شود

جایی که من

با اولین نگاه رسمی‌م از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم

که، حقه بازها، همه در هیئت غریب گدایان

در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند

و از صدای اولین قدم رسمی‌م

یک‌باره، از میان لجن‌زارهای تیره، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده‌اند

با تنبلی به سوی حاشیه‌ی روز می‌پرند

و اولین نفس زدن رسمی‌م

آغشته می‌شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

 

موهبتی‌ست زیستن، آری

در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه‌کش فوری

و شیخ ای دل ای دل تنبک‌تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهواره‌ی مؤلفان فلسفه‌ی «ای بابا به من چه ولش کن»

مهد مسابقات المپیک هوش، آه

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می‌زنی، از آن

بوق نبوغ نابغه‌ای تازه سال می‌آید

و برگزیدگان فکری ملت

وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند

هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب‌پز برقی

و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند

که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودن‌ست، نه نادانی

 

فاتح شدم، بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می‌افروزم

و می‌پرم به روی طاقچه تا با اجازه، چند کلامی

درباره‌ی فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگی‌م را

همراه با طنین کف‌زدنی پرشور

بر فرق فرق خویش بکوبم

 

من زنده‌ام، بله، مانند زنده‌رود، که یک روز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده‌ست، بهره خواهم برد

 

من می‌توانم از فردا

در کوچه‌های شهر، که سرشار از مواهب ملّی‌ست

و در میان سایه‌های سبک‌بار تیرهای تلگراف

گردش‌کنان قدم بردارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراح‌های عمومی بنویسم

خط نوشتم که خر کند خنده

 

من می‌توانم از فردا

همچون وطن‌پرست غیوری

سهمی از ایده‌آل عظیمی که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر، آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال می‌کند

در قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس‌پرور هزار ریالی

که می‌توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آن‌که در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

 

من می‌توانم از فردا

در پستوی مغازه‌ی خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس، ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یاحق و یاهو و وغ‌وغ و هوهو

رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله‌های فاضل روشنفکر

و پیروان مکتب داخ‌داخ تاراخ‌تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنه‌ی یک‌هزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی

رسماً به زیر دستگاه تهی دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اشنوی اصل ویژه بریزم

 

من می‌توانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل‌پوش

در ملس تجمع و تأمین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجله‌ی هنر و دانش و تملق و کرنش را می‌خوانم

و شیوه‌ی «درست نوشتن» را می‌دانم

 

من در میان توده‌ی سازنده‌ای قدم به عرصه‌ی هستی نهاده‌ام

که نیروی عظیم علمی‌ش او را

تا آستان ساختن ابرهای مصنوعی

و کشف نورهای نئون پیش برده است

البته در مراکز تحقیقی و تجاربی پیشخوان جوجه‌کبابی‌ها

 

من در میان توده‌ی سازنده‌ای قدم به عرصه‌ی هستی نهاده‌ام

که گرچه نان ندارد، اما به جای آن

میدان دید باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی‌ش

از جانب شمال، به میدان پُرطراوت و سبز تیر

و از جنوب، به میدان باستانی اعدام

و در مناطق پُرازدحام، به میدان توپخانه رسیده‌ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی‌هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

– آن هم فرشتهٔ از خاک و گل سرشته –

به تبلیغ طرح‌های سکون و سکوت مشغول‌اند

 

فاتح شدم، بله فاتح شدم

پس زنده باد ۶۷۸، صادره از بخش ۵ ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آن‌چنان مقام رفیعی رسیده است، که در چارچوب پنجره‌ای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته‌ست

و افتخار این را دارد

که می‌تواند از همان دریچه – نه از راه پلکان – خود را

دیوانه‌وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیتش این است

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا

مرثیه‌ای به قافیه‌ی کشک در رثای حیات‌ش رقم زند

پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

و من به‌ جستجوی جفت خویش خواهم رفت»

 

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت

 

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی‌کرد

پرنده روزنامه نمی‌خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم‌ها را نمی‌شناخت

 

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ‌های خطر

در ارتفاع بی‌خبری می‌پرید

و لحظه‌های آبی را

دیوانه‌وار تجربه می‌کرد

 

پرنده آه، فقط یک پرنده بود

علی کوچیکه

علی بونه‌گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه‌چارتا خمیازه کشید

پا شد نشس

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی، انگار که یه کُپه‌ دوزاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیه‌ی منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه‌دوزیش کرده بودن

قایم‌موشک‌ بازی می‌کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می‌کرد

که بادبزن فرنگیاش

صورت آبو ناز می‌کرد

 

بوی تنش، بوی کتابچه‌های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری‌پزون

شمردن ستاره‌ها، تو رخت‌خواب، رو پشت‌ِبون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی قوطیای آب‌نبات

 

انگار تو آب، گوهر شب‌چراغ می‌رفت

انگار که دختر کوچیکه‌ی شاپریون

تو یه کجاوه‌ی بلور

به سیر باغ و راغ می‌رفت

دور و ورش گل‌ریزون

بالای سرش نوربارون

شاید که از طایفه‌ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره‌نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه‌گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه‌ای نه ماهیی نه خوابی

 

باد توی بادگیرا نفس‌نفس می‌زد

زلفای بیدو می‌کشید

از روی لنگای دراز گل‌آغا

چادر نماز کودریشو پس می‌زد

 

رو بند رخت

پیرهن‌‌زیرا و عرق‌گیرا

دس می‌کشیدن به تن همدیگه و حالی‌به‌حالی می‌شدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی می‌شدن

 

سیرسیرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز می‌زدن

همچی که باد آروم می‌شد

قورباغه‌ها از ته باغچه زیر آواز می‌زدن

شب مث هر شب بود و چن‌شب پیش و شب‌های دیگه

اَمو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

 

علی کوچیکه

سِحر شده بود

نقره‌ی نابش رو می‌خواس

ماهی خوابش رو می‌خواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

 

«علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه توجات وول بخوری

حرفای ننه‌قمرخانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب، اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چارراهاش وقت خطر

صدای سوت‌سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا، پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی‌چیت کمه؟

می‌تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم این‌همه چیزای قشنگو نبینه

الاکلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه، تو تکیه، سینه‌زنیس

ای علی، ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره، یا تخته‌ی مرده‌شورخونه؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمی‌شه، نون نمی‌شه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی‌تنبون نمی‌شه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو می‌گیره

بوت تو دماغا می‌پیچه

دنیا ازت رو می‌گیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صدتا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش، بذار به هم بیاد چشت

قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب‌سواری پیشکشت»

 

حوصله‌ی آب دیگه داشت سر می‌رفت

خودشو می‌ریخت تو پاشوره، در می‌رفت

انگار می‌خواس تو تاریکی

داد بکشه: «آهای زکی

این حرفا، حرف اون کساییس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می‌چرخه و ستاره دس‌چین می‌کنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین می‌کنه

می‌برتش، می‌برتش

از توی این دنیای دلمرده‌ی چاردیواریا

نق‌نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش‌ رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پُرخوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس‌بازی

عروس‌دومادبازی و ناموس‌بازی

دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک‌ به‌ سر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصه‌ی آقابالاخان زار زدن

دنیایی که هر وخت خداش

تو کوچه‌هاش پا می‌ذاره

یه دسه خاله‌خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره‌کش از جلوش میاد

دنیایی که هر جا می‌ری

صدای رادیوش می‌آد

می‌برتش، می‌برتش، از توی این همبونه‌ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و صاف آسمون می‌برتش

به سادگی کهکشون می‌برتش»

 

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش می‌داد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش می‌داد

انگار که از اون ته‌ته‌ها

از پشت گل‌کاری نورا، یه کسی صداش می‌زد

آه می‌کشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می‌زد

انگار می‌گفت: «یک دو سه

نپریدی؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته‌ آبم بخدا

حرفمو باور کن، علی

ماهی خوابم به خدا

دادم تمام سرسرا رو آب‌ و جارو بکنن

پرده‌های مرواری رو

این‌رو و اون‌رو بکنن

به نوکرای باوفام سپردم

کجاوه‌ی بلورمم آوردم

سه‌چارتا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه‌زارای همیشه سبز دریا می‌رسیم

به گله‌های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که دربون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف‌هش‌تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه‌قل دوقل بازی کنیم

ای علی، من بچه‌ی دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده؟

خسته شدم، حالم به‌هم خورده از این بوی لجن

انقده پابه‌پا نکن که دوتایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا، وگرنه ای علی کوچیکه

مجبور می‌شم بهت بگم نه تو، نه من»

 

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید

دایره‌های نقره‌ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله‌کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قُل قُل قُل تالاپ تالاپ

قُل قُل قُل تالاپ تالاپ

چرخ می‌زدن رو سطح آب

تو تاریکی، چن تا حباب

 

– علی کجاس؟

– تو باغچه

– چی می‌چینه؟

– آلوچه

آلوچه‌ی باغ بالا

جرئت داری؟ بسم‌الله